دختر کج بخت

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: کازرون

منبع یا راوی: گردآوری و تالبف سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 335 - 340

موجود افسانه‌ای: شتر پرنده

نام قهرمان: گلچهره

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: عشرت

افسانه دختر کج‌بخت یکی از روایت‌های پانزده‌گانه‌ی «افسانه سنگ صبور» است. این افسانه را در شهرهای مختلف ایران با روایت های گوناگون می‌شنویم و می‌خوانیم. در هر شهر بنا به تفاوت‌های لهجه‌ای، اقلیمی، تاریخی و جغرافیایی هر روایت به نوعی گفته میشود. «دختر کج بخت» روایت کازرونی این افسانه است که می خوانید.

یکی بود یکی نبود بئزه(بهتر از) خدای خودمون هیشکس نبود، هر کی بنده خدان بگه یا خدا. در روزگار قدیم زن و شوهری با یک دختر عزیز نازی و یکدانه زندگی می‌کردند. دختر که گلچهره نام داشت کم کم درشت شد و او را به کتوخونه(مکتب‌خانه) بردند. دختر پیش آباجی(ملاباجی= مکتب‌دار زن) درس و قرآن یاد می‌گرفت. آباجی کتابی داشت که پیش‌آمد حال همه را در آن نشان می‌داد. روزی نشست و به پیشانی نوشت شاگردهاش که همه دختر بودند سیل(سیر و تماشا) کرد دید همه خوشبختند غیر از همین دختر عزیز نازی و یکدانه که باید رنج فراوان بکشد. روزهای بعد که دختران به کتوخونه می‌رفتند و سلام می‌کردند آباجی به یکایک آن‌ها جواب می‌داد:« علیک السلام ای سبز بخت» گلچهره که به کتوخونه می رفت و سلام می‌کرد آباجی جوابش می‌داد:« علیک السلام ای بدبخت» گلچهره از این جواب خیلی در هم می‌شد ولی چیزی نمی‌گفت حتی توی خانه هم به پدر و مادرش قضیه را نمی‌گفت و روزبه‌روز مثل گل پژمرده می‌شد. ننه‌اش که مدتی بود او را افسرده می‌دید یک روز از او پرسید:« ننه جون چتن(چه‌ات هست) ؟ سی چه افسرده‌ای؟» و دختر جوابی نداد ولی پافشاری ننه‌اش او را مجبور کرد که قضیه‌ی جواب سلام آباجی را بیان کند. روز بعد ننه‌ی گلچهره به کتوخونه پیش آباجی رفت و علت اینکه به دخترش میگفت علیک السلام ای بدبخت را از آباجی پرسید. آباجی گفت: «کتابی دارم که سرنوشت همه در آن نوشته شده است. چند روز پیش نشستم و به سرنوشت یکایک دخترها سیل کردم تا همه خوشبختند غیر از دختر شما.» ننه‌ی گلچهره پرسید:« سرنوشت دخترم چه جور بود؟» و آباجی گفت:« دخترت که به چهارده سالگی رسید و مثل ماه شب چهارده شد شتری از آسمون بال‌زنون تو دروازده‌ی شما می‌نشینه و تخت میکنه سی(برای) خودش می‌خوابه، ای(اگر) تموم مردم ساوارش(سوار) بشن از جاش تکون نمی‌خوره تا نه اینکه دختر شما ساوارش کنین و اون را ور‌می‌داره و بال‌زنون با خوش می‌بره. حالا کجا می‌بره خدا می‌دونه و آینده‌ی دخترت.» ننه گلچهره که خیلی از این سرنوشت ناراحت شده بود پاشد و به خانه‌اش رفت و قضیه سی شوهرش نقل کرد و همگی به گریه افتیدند(افتادند). سال‌ها گذشت تا گلچهره به چهارده سالگی رسید و همان جور که آباجی گفته بود شتری بال‌زنان از آسمان به زیر آمد و وارد دروازه خانه گلچهره شد و تخت کرد خوابید. پدر و مادر گلچهره که می دانستند چه خبر است راه عبور آن دروازه را می‌بستند و دروازه‌ی دیگری می‌ساختند ولی شتر بر می‌خاست و می‌رفت توی دروازه جدید جل و پوست می انداخت یعنی می خوابید. هر کس و هر دختری بر او سوار می‌کردند از جایش تکان نمی‌خورد. مدتی گذشت دیدند نه خیر نمی‌توانند سرنوشت دختر را تغییر بدهند ناچار گریه و زاری کنان دختر خود را با یک دختر دیگر به نام «عشرت» برای هم مونسی او با مقداری آب و خوراکی بر شتر سوار کردند. شتر برخاست و گلچهره و عشرت را با خود به هوا برد بال زنان رفت و رفت تا از نظرها پنهان شد. شتر می رفت تا در بیابان به قصری نزدیک شد و به زمین فرو آمد و گلچهره و عشرت پیاده شدند و شتر پروازکنان راه خود را پیش گرفت و رفت و آن دو در بیابان تنها ماندند. چاره ای ندیدند جز اینکه به قصر بروند. ترسان و لرزان وارد قصر شدند. قصری دیدند مثل باغ بهشت و باصفا و ساختمان هم در آن بود. وارد ساختمان شدند و دیدند جوانی خوابیده که مرده و چهل کارد و چهل خنجر در شکمش فرو رفته و دو سنگ نوشته یکی به فارسی و دیگری به عربی در کنارش هشته(گذاشته). عشرت که سوادی نداشت ولی گلچهره که با سواد بود شروع کرد به خواندن سنگ نوشته فارسی تا نوشته شده بود:« نجات دهنده‌ی این جوان دختری است چهارده ساله به نام گلچهره، او باید تا چهل‌شبانه روز خواب را بر خود حرام کند و خوراک خود را در پوست گردو و آب خود را در پوست تخم مرغ بخورد و روزی یک بار آن سنگ نوشته عربی را که دعاست بخواند و یک کارد و یک خنجر را از شکمش بیرون بکشد و بعد از چهل شبانه روز - روز چهلم - جوان عطسه‌ای می‌کند از جا بلند می‌شود و با گلچهره عروسی خواهد کرد.» گلچهره این سنگ نوشته را بلند می‌خواند و عشرت بی‌سواد هم که گوش می‌کرد از قضیه با خبر شد. گلچهره توی فکر رفت ولی عشرت به او دلداری داد که فکر کردن نداره از همین الان دست به کار شود. گلچهره هم طبق دستور سنگ نوشته عمل کرد و خواب را بر خود حرام کرد و خوراک خود را توی پوست گردو و آب را در پوست تخم مرغ خورد و روزی یک بار از صبح که شروع می‌کرد تا صبح روز بعد که تمام می‌شد یک بار سنگ نوشته عربی را که دعا بود می‌خواند و یک کارد و یک خنجر از بدن مرده بیرون می‌کشید و این کار شبانه‌روزی او بود و عشرت هم کنیز او شده بود و برایش آب و خوراک تهیه می‌کرد خودش می‌خورد و توی پوست گردو و تخم مرغ هم به او می داد. چهل شبانه‌روز گلچهره کارش خواندن دعا و بیرون کشیدن کارد و خنجر بود. روز چهلم دعا که تمام شد هنوز آخرین کارد و خنجر از شکم جوان بیرون نیاورده بود که بی‌خوابی چهل شبانه‌روز بر او غلبه کرد و چنان به خواب فرو رفت که انگار مرده است. عشرت بدجنس و بی‌سواد هم که فرصت را غنیمت دانست گلچهره را به آن طرف‌تر حرکت داد و خودش نشست کنار جوان و چون گلچهره آخرین دعا را هم خوانده بود، عشرت دست کرد کارد و خنجر را از شکم جوان بیرون کشید. جوان بخچه‌ای(عطسه‌ای) کرد و از جایش پا شد. دختر سلام کرد و جوان جواب داد و گفت: «تو کی هستی که مرا نجات دادی؟» عشرت نام خود را عوض کرد و گفت: «نامم گلچهره و چهارده سال دارم و چهل شبانه‌روزن که خو (خواب) بر خودم حروم کرده‌ام و این دعا را می‌خواندم و کارد و خنجرها را از شکمت در می‌آوردم.» جوان که چشمش به گلچهره به خواب رفته افتید پرسید: «این کیه؟» عشرت دروغگو گفت:« کنیزمه اسمش هم عشرته. من خواب و آرومی نداشتم ولی او می‌خورد و می‌خوابید حالا هم سفت و سخت گرفته خوابیده اصلاً دلش به حال جوونی مثل شما نمی‌سوزه.» جوان کهزاد نام داشت چون توی کوه ها به دنیا آمده بود، با اینکه دختر خواب رفته را زیبا میدید ولی مجبور بود با عشرت که خود را گلچهره و نجات‌دهنده‌ی او جا زده بود عروسی کند. تا گلچهره بیچاره به خواب بود آن دو به شهر رفتند و پیش شیخ، عشرت تقلب کار را عقد کرد و وسایل لازم خریدند و به قصر برگشتند و در اطاقی که پر از اثاثیه بود زندگی کردند. گلچهره بیچاره از شدت بی‌خوابی در چهل شبانه روز، یک شبانه‌روز تمام در خواب بود. در این مدت بیست و چهار ساعت آن دو عروس و داماد شدند. بعد از این مدت گلچهره از خواب بیدار شد و برخاست تا کارد و خنجر باقیمانده را بیرون بکشد ولی جوان را زنده و در کنار عشرت دید، فهمید چه خبر است و چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. خلاصه کهزاد و عشرت زن وشوهر بودند و گلچهره هم کنیز آن‌ها و از این قضیه هیچ چیزی به کهزاد یا عشرت رو آورد نمی‌کرد و به یاد حرف آباجی می افتید که می گفت: «علیک السلام ای بدبخت.» کهزاد کارش تجارت بود و به شهرها سفر می‌کرد. عشرت که خود را گلچهره معرفی کرده و زن آن جوان شده بود آبستن شد و زایید و پسری مثل خودش زشت‌رو آورد. کهزاد می‌خواست برای زن و بچه‌اش وسایل لازم رخت و گهواره و غیره بیاورد خواست به شهر برود و در موقع رفتن از گلچهره پرسید:« تو چیزی نمیخوای سیت بیارم(بیاورم)؟» گلچهره گفت: «فقط یه عروسک سنگ‌صبور سیم بیار ای یادت رفت این برت کوه و اون برت هم کوه.» مقصودش این بود که کوه اطرافش باشد تا برگردد و عروسک سنگ صبور برایش بیاورد .کهزاد به شهر رفت و همه چیز خرید و برگشت و یادش رفت عروسک بخرد. میان راه بین سه کوه که جلو و دو طرفش بود قرار گرفت و به یاد عروسک افتید و برگشت که عروسک بخرد، پرسان پرسان دکان عروسک سنگ‌صبور فروش را پیدا کرد و عروسکی خرید ولی عروسک‌فروش قدغن او کرد که: این عروسک برای کسی است که قصد خودکشی دارد، پشت در مواظبش باش و راهنمایی‌اش کرد. کهزاد عروسک را گرفت و به قصر برگشت و به گلچهره داد. شب شد و کهزاد به دستور عروسک‌فروش پشت در اطاق گلچهره ایستاد و به درد دلش گوش می‌داد و مواظب او بود. دید که گلچهره از رختخواب بلند شد و به خیال اینکه کهزاد و عشرت در اطاقشان خوابند عروسک سنگ صبور را پیش روی خود هشت و با چشم اشکبار شروع کرد به درد دل کردن با عروسک و میان درد دل هایش میگفت:« عروسک سنگ صبور! تو صبور؟ یا مو(من) صبور؟» و از اول زندگیش و رفتن به کتوخونه و حرف آباجی تا بیخوابی کشیدن و کارد و خنجر از شکم کهزاد با خواندن دعا بیرون کشیدن و به خواب رفتن و اینکه کنیزش عشرت به جای او نشسته همه را تمامی نقل کرد و هی می‌گفت:« عروسک سنگ صبور! تو صبور یا مو صبور؟» کهزاد پی به حقیقت برد که زن او و نجات‌دهنده‌ی اصلی او کنیز اوست که همین گلچهره باشد. در این موقع گلچهره که از شدت غم و غصه با عروسک صحبت می‌کرد گفت: «عروسک سنگ صبور! تو صبور يا مو صبور؟ تو می‌ترکی یا مو بترکم؟» که عروسک صدای قایمی داد و ترکید و از شکمش خنجری به هوا پرید گلچهره خنجر را برداشت تا به شکم خود فرو کند که کهزاد پرید توی اطاق و خنجر را از دست گلچهره گرفت و او را در بغل گرفت و نگذاشت خودش را بکشد. فردایش کهزاد عشرت و بچه اش را به اسب بست و روانه‌ی کهسار کرد و گلچهره را به عقد خود درآورد و تا آخر عمر به زندگی خوشی پرداختند. قصه ما خوش خوشی دسته‌ی گل رو هم پاشی. الهی همچی که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مرادتان برسید .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد